نشته ام به روی نیمکت چوبی کنار دریا و به پرواز قاصدک ها می نگرم . به نسیم می نگرم
که چطور موهایم را به بازی گرفته ، به امواج دریا که چطور محکم و استوار به سمت همدردی
با ساحل می روند ، به ماسه ها که چطور ملتمسانه به پاهایم چنگ زده و ریشه در وجدانم
دوانده اند بلکه برای لحظه ای هم شده ، تنهایشان نگذاریم . به خط افق دریا می نگرم ، به
آسمان که لباسی همرنگ لباس دریا پوشیده ؛ می خواهم بدانم این تنهایی کی تمام می
شود ؟ آنقدر تنهایم که حتی عشق هم با نوای جادویی اش نمی تواند کمکم کند . آنقدر
تنهایم که از خودم تهی شده ام . کاش می شد من هم مثل آسمان باشم ، تا هر وقت که
دلم می گیرد آن قدر ببارم تا آسمان دلم آبی شود و بعد هم انگار نه انگار بارشی بوده و انگار
نه انگار غمی داشته ام ...